درد و رنج را می بینم و زبانم خاموش استپرپر شدن گلها
زیر لگدهای خشمگین طوفان
دستم از یاری کوتاه است
بهاری که پشت پنجره مانده است
از اینهمه یورش بوران
در وحشت است
آنچه باقی مانده است
بغض و اشک سرد و افسوس است
و ضجه هایی که به سبب قطع درختان سبز
همه جا بگوش میرسد
وقرمزی غروب که همه جا سایه افکنده است
این همان سرزمین زیبا و شاد منست؟